يادداشت کتاب«تصميم کبري در اتاق جنگ صدام»

آنها پنج معلم بودند که تصميم گرفتند بعد از امتحانات بچه ها بروند براي دفاع از اين مرز و بوم به جبهه هاي نبرد.حسن ابوالفضلي،عباسعلي رزاقي،صاحب هنر،محمد عسگري و او که محمد شقاقي است  و بهترين سال هاي عمرش را در اردوگاههاي اسارت گذرانده است و  پس از سال ها آزادگي و زيستن و معلمي کردن در روستاهاي کاشان ،حالا  کلي و بسيار کلي از خاطرات خود نوشته است در کتابي مصور به همت انتشارات مرسل و به نام «تصميم کبري در اتاق جنگ صدام»
جبهه محمد شقاقي،بلندي هاي قله کوه حاج عمران شهر عراق بوده است با رودخانه اي بزرگ که از کنارش مي گذشته است.«ساعت 4 نيمه شب به قله بلند مين گذاري شده حاج عمران رسيديم.دشمن پي در پي گلوله هاي منور مي زد،به طوري که حرکت شب کورها ديده مي شد.گلوله از هر طرف ما مي گذشت.تعداد مجروحان زياد بود،يکي به پا،يکي به سينه،يکي روي زمين منفجر شده بود……» شقاقي در کتاب خود از جنگ تن به تن طوري نوشته است که ناخود آگاه تمام آن لحظه ها را انگار در همان لحظه مي بينيد. او در اين  عمليات 3 و 4 شبه  دو دوست معلم خود را از دست داده است.«با حضور ما دشمن رگبارهايش را از داخل سنگرها آغاز کرد.ما با ديدن آتش او به کنار مي پريديم و از آنجا ،آنها را به رگبار مي بستيم.حدود يک ساعت جنگ تن به تن ادامه داشت.رزمندگان معلم،عباسعلي رزاقي وحسن ابوالفضلي به شهادت رسيده بودند..

او که در اين عمليات  به شدت از ناحيه پا و سينه مجروح شده است  خود را در  اسارت نيروهاي عراقي مي بيند و بدن هاي زخمي خود و ديگران را زير قنداق هاي تفنگ و مشت و لگد آنها تا بيهوش شده است.«با پاشيدن يک سطل آب روي صورتم به هوش آمدم.بر اثر خونريزي شديد زخم هايم،سرگيجه گرفته بودم…………در بين راه وقتي از گذرگاهها گذشتيم و ماشين نگه مي داشت،مردم شهر با فحش و ناسزا و رقص و پايکوبي اين شعار را سر مي دادند:بالدم بالروح يا صدام……..مدرسه ها تعطيل شده بود و در آ«جا هم دانش آموزان با سنگ از ما پذيرايي مفصلي مي کردند»

شقاقي در اسارت جاسيگاري عراقي ها  هم شد مثل ديگر اسرا. يک روز او را وارد اتاقي کردند که سرگرد چاقي روي صندلي نشسته  بود با يک سيگار بلند در دست.او را جلو او خواباندند   و يک سرباز عراقي روي پاي مجروحش نشست و يک سرباز روي سينه مجروح اودر حالي که شيلنگ زرد رنگي را به دست گرفته و آتش زده بودند و شروع به سوزاندن از شکم به پايين او. سر گرد هم  با لذت حيواني سيگار کشيده و روي بدن او خاموش کرده است.

او پس از شکنجه هاي بسيار توسط کلاه قرمزها يا سربازان بعثي با هلي کوپتر منتقل شده است به داخل ساختماني در يک پادگان نظامي که خواب و خوراک شان باتوم هاي برقي بوده و خود را در اتاقي يافته که انگار دفتر گچي اسامي اسرا و مفقودين«پس از ساعتي نگاهم به در و ديوار اتاق افتاد.بسيار عجيب و غم انگيز بود.تمام سقف و در و ديوار پر بود از نام و آدرس و شماره تلفن.از روز اول جنگ تا آن روز که حدود دو سال و نيم مي گذشت.

من مريم….از ماهشهر آدرس….تلفن….
من و خانواده ام …..از روستاي….خرمشهر….تلفن…..»
محمد شقاقي در اين کتاب از کبري هم نوشته است  و تصميم بزرگ او.کبري40 ساله که  شب ها  به زورشده بود وسيله اي در دست سربازان و درجه داران عراقي و روزها آرايش کرده و بي حجاب به آنها کمک مي کرد و بخاطر اين اوضاع هيچ کدام از اسرا ي هم سلولي  نويسنده کتاب پاکت هاي آبي که او پنهاني برايشان مي آوردرا نمي پذيرفتند تا اينکه  او ماجراي خود رابراي نويسنده کتاب گفته است اشک ريزان . از اينکه او خرمشهري است و زندگي  کارمندي خوبي داشته است تا اينکه اين بعثي ها به شهر حمله کرده اند و خانه شان را غارت.خواهرش به داخل چاه رفته است و ديگر بيرون نيامده است .شوهرش را کشتند و به دخترش تجاوز کردند و او را زنده به گور کردند و حالا او شده است مثلا مترجم و و سيله جنسي هر سربازبعثي و يک بچه حرامزاده حرامي در شکم دارد .او در اسارت تصميم گرفته که مخفيانه مقداري دارو و آب به اسرا برساند تا جنگ تمام شود و آنها برگردند  و فردي خدمتگزار جهت نظام جمهوري اسلامي باشند.

محمد شقاقي حتما دوست دارد از کبري بداند که در پايان کتاب تکان دهنده خود نوشته است«اما خبري از خانم کبري هشتاد ساله ندارم»

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *